سای بابا شیردی

فقیرالله

اسای بابا شیردیلله نگهدارنده‌ی فقرا می‌باشد. جز او چیزی نیست. نام الله ابدی است. الله در همه هست
این چیزی بود که مرد ریش دار، در لباس فقرا، همه روزه در دهکده‌ی شیردی فریاد می‌داشت.
وقتی کسی از او چیزی درخواست می‌کرد، این فقیر پاسخ می‌داد: الله مالک و بزرگ است.

او در یک خانواده‌ی مسلمان و بسیار فقیر چشم به جهان گشود. تاریخ تولد او دقیقاً مشخص نیست احتمالاً در سال 1838 میلادی در دهکده‌ی پاتری در منطقه‌‌ی پاربانی به دنیا آمده باشد. پس از فوت پدر، در حالی‌که او سن چندانی نداشت، مادر اوبرای امرار معاش مجبور به گدایی شد.
آنها بدون اینکه بدانند به کجا می‌روند از این خانه به آن خانه و از این ده به آن ده می‌رفتند تا بتوانند لقمه‌ای نان به دست آورند سرانجام به دهکده‌ی شلوادی و به خانه‌ی نابینایی رسیدند.
وقتی نابینا متوجه حضور آنها شد طفل را درآغوش کشید و بسیار خشنود گردیده. گویی دوستان قدیمی خود را یافته و تا آن لحظه منتظر آنها بوده و الان آن انتظار به سر آمده
آن مرد پیر نابینا، خود ولی بود و نامش گوپال رائو دشموخ بود
این ولی خیلی سریع درخانه خود اتاقی برای زندگی آنها آماده می‌سازد که آنها همیشه آنجا بمانند
وفتی سای 16 ساله بود گوپل رائو بدن خود را رها ساخت و همه‌ی مسئولیت‌های خود را به سای واگذار نمود
اندکی بعد از ترک بدن گوپال رائو او شلوادی را ترک کرد و به جنگل رفت و جنگل‌نشینی را اختیار کرد.
بعد از مدتی به شهر کوچک شیردی می‌رود که ناگهان یک موبد هندو او را می‌بیند و فریاد می‌زند خداوندا خوش آمدید، خوش آمدید. از آن روز به بعد این جوان، سای نام گرفت و هیچ‌کس نام واقعی او را نفهمید.
بعد از مدتی به اطراف غارهای الورا می‌رود و سر از غاری در بالای تپه‌ی خلدآباد در می‌آورد
در پایین تپه آرامگاه زر زری زربخش بود که او خود قطب مسلمان بود. آرامگاه این قطب به مدت هفتصد سال مکان مورد علاقه‌ی زائران مسلمان بود. او در یکی از زندگی‌های گذشته‌ی خود مرشد سای بوده و چون سای باطناً می‌خواست نزدیک مرشد پیشین خود باشد به غاری پا نهاد که آن مقبره از آنجا پیدا بود.
در این مدت بود که به وصال خدا درآمد و برای چند سال در این غار در حالت مجذوب بود. او حتی به خاطر غذا و آب هم از آنجا خارج نمی‌شد.
پس از چهار سال از آن غار بیرون آمد. بدن قوی او به یک تکه استخوان تبدیل شده بود و کل آگاهی خود را از بدن خود و اطراف ازدست داده بود. او به سوی شرق حرکت کرد تا به ملاقات قطب هندو سوامی اکلکات برود و سای با فیض‌بخشی این قطب هندو کل آگاهی خود را از بدن و اطرافش به دست آورد و آماده اجرای ماموریت خود گردید.
کنترل جنگ جهانی اول به عهده‌ی سای بابا بودسای بابا شیردی
یک روز وقتی سای به منزل بر می‌گشت چشمانش به جوانی دوخته شد که بر پاهای او افتاده بود. سای این کلمه را بر زبان راند:
«پروردگار»
چشمان آن جوان بر چشمان سای بابا خیره گردید و سای بابا مجدداً گفت
«پرودگار»
و باز برای بارسوم سای گفت
«پروردگار»
آن‌گاه خود بر پاهای این پسر افتاد. آن پسر، مهربان شهریار ایرانی بود که بعدها به مهربابا ملقب شد.
جنگ جهانی اول در حال پایان بود. در حالی‌که خادم سای بابا در حال نظافت مسجد سای بابا بود آجری که سای بابا از آن به عنوان بالشت استفاده می‌کرده از دستش رها شد و از وسط به دونیم تبدیل شد. شکسته‌ی آن را نزد سای بابا آورد و به او نشان داد، سای بابا گفت این آجر نیست که شکسته، بلکه سرنوشت من است که شکسته و به زودی کوزه‌ی عمر من می‌شکند.
پس از هفده روز بی غذایی در ساعت 2:30 صبح روز 15 اکتبر 1918سای بابا فریاد بر می‌آورد یا الله و بدن خود را رها می‌کند.